رفت و رفت و رفت و رفت...
پنجشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۳، ۰۳:۳۳ ق.ظ
پسر اول گفت:«مادر جون! من برم جبهه؟»
گفت:«برو عزیزم»
رفت و والفجر مقدماتی شهید شد.
پسر دوم گفت:«مادر، داداش که رفت، من هم برم؟»
گفت:«برو عزیزم»
رفت و عملیات خیبر شهید شد.
پدر گفت:«حاج خانم، بچه ها رفتند، ما هم بریم تفنگ بچه ها رو زمین نمونه!»
رفت و کربلای پنج شهید شد.
مادر به خدا گفت:«همه دنیام رو قبول کردی، خودم رو هم قبول کن»
رفت و در حج خونین شهید شد.
شهیدان تلخابی
اولین شهید خانواده ما برادرم احمد بود که در سن 17 سالگی به شهادت رسید. یک سال بعد خبر شهادت ابوالقاسم هم رسید و تمام خانواده متاثر و ناراحت بودند اما مادرم همچنان خدارا شکر می کرد و راضی بودند.
بعداز این جریان پدر کمر همت را بست که به جبهه برود همه مانع شدند اِلِّا مادرم حتی در جبهه نیز وقتی می فهمیدند پدرم دو شهید داده است از حضور او در خط اول خودداری می کردند با تمام این احوالات یک سال بعد یعنی سال 64 پدر نیز به جمع شهدای خانواده ما پیوست. همه اقوام سعی می کردند به نوعی به مادر تسلی بدهند اما مادر همیشه به فکر شهادت بود و می گفت آرزویم این است که خدا مراهم قبول کند.
بعداز نماز جمعه و راهپیمایی حسن به دنیا آمد
وقتی پدر شهید شد مادرم 3 ماهه باردار بودندو همه سعی می کردند رعایت حال اورا بکنند اما مادر در بند این حرفها نبود و همیشه در راهپیمایی ها و مخصوصا نماز جمعه شرکت می کرد. با اینکه بی سواد بود اما بینش سیاسی واقعا بالایی داشت و همانطور که خود مقید به شرکت در این مراسم ها بود ما نیز تشویق می کرد که حتما درآن شرکت کنیم.
یادم می آید که جمعه بود و مادر به اتفاق خواهر و مادربزرگم به راهپیمایی و بعداز آن به نماز جمعه رفته بود چون پا به ماه بود مادر بزرگم سفارش زیادی به او میکرد که نباید جاهای شلوغ برود اما مادر گوشش بدهکار نبود، آن روز هم به همین منوال پیش رفت اما وقتی برگشت به خواهرم گفت باید برویم بیمارستان من حالم خوب نیست به اتفاق بقیه خانم ها به بیمارستان رفتندو چند ساعت بعد حسن برادرم به دنیا آمد.
شهدا را به خاطر خدا داده ام نه به خاطر خانه خدا
یک سال بعداز شهادت پدرم از بنیاد شهید آمدند و به مادر گفتند که بنیاد تصمیم گرفته است خانواده شهدا را به سفر مکه ببرد اما مادر قبول نکرد و گفت طاقت حرف وحدیث راندارم من شهدایم را به خاطر خدا داده ام نه به خاطر خانه خدا و به همین دلیل هم از مکه رفتن امتنا کرد.
سال بعدیعنی سال 66 هم این اتفاق افتاد اما این بار تکلیف شرعی بود و به او گفتیم مادر شما دیگر مستطیع هستید و نمی توانید نپذیرید، بنابراین به اجبار پذیرفتند و باهم عازم سفر مقدس حج شدیم.
هنگام عزیمت به مکه از همه حلالیت می طلبیدو از همه التماس دعای شهادت داشت انگار به دلش افتاده بود که دیگر برنمی گردد.
عمال سعودی حتی به زنان هم رحم نکردند
روزهایی که در کنار بقیع بودیم مادر بسیار گریه و دعا می کرد و به دلیل ارادتی که به حضرت زهرا(س) داشت زمان زیادی را به مناجات می گذراند. هنگام طواف نیز دعا از لبانش دور نمی شد و مدام امام زمان را صدامی زد.
روز حادثه مکه حال ملتهبی داشت و به یکباره همه جا شلوغ شد مادرم بین بانوان بود و نمی دانستم که چه برسر او آمده است تا اینکه به سرد خانه سر زدم و با جنازه او روبرو شدم.
تا هشتاد روز نتوانستم به کسی بگویم او شهید شده است
وقتی به ایران برگشتم در جواب خانواده نمی توانستم ماجرای مادر را بگویم چراکه در چندسال متوالی چند شهید داده بودیم و باوجود برادر 3 ماهه ام نمی دانستم به خانواده ام چه بگویم تنها توانستم بگویم مادر به آرزویش رسید.
بعداز هشتاد روز دوباره عازم مکه شدم و این بار با پیکر مادر بازگشتم و او را به خاک سپردیم.
منبع مصاحبه: http://www.zananeqom.ir/news/3400
۹۳/۰۹/۱۳