
مأمور سرشماری:«سلام علیکم.خوبی حاج خانوم؟ تو خونه چند نفرید؟ شناسنامه هاشونو بیار برا سرشماری!»
پیرزن لای در را بیشتر باز می کند. سر و گردنش را بیرون می دهد و سر و ته کوچه را دید می زند.
بعد با چشم پر از اشک میگه:«این خونه رو بزار برا فردا سرشماری کن! میشه؟»
مأمور سرشماری:«مادر آخه چه فرقی داره؟ فردا هم مثل امروز. فردا کم و زیاد می شید؟»
مادر:«آره، شاید شدیم. پسرم 29 ساله رفته جبهه هنوز برنگشته. میگم شاید تا فردا بیاد بشیم دو نفر.»
چن ساله با داغ دلت می سوزی
چن ساله چشماتو به در می دوزی
با چه امیدی پشت در می شینی
می خوای بازم جوون تو ببینی؟!
(صابر خراسانی)